مقدمه: پارادوکس تنهایی در عصر اتصال
ما در عصر یک پارادوکس بزرگ زندگی میکنیم. هرگز در تاریخ بشر، ابزارهای «اتصال» تا این حد فراوان نبودهاند، اما حسی فراگیر از انزوا و «بیارتباطی» (out of touch) بر روح زمانه ما سایه افکنده است. درست در همین بزنگاه تاریخی، فلسفه لوس ایریگاره درباره لمس، همچون یک پاسخ رادیکال و تکاندهنده طنینانداز میشود. لوس ایریگاره، فیلسوف، زبانشناس و روانکاو برجسته فرانسوی، در تازهترین اثر خود «میانجیگری لمس»، ما را به یک بازنگری بنیادین دعوت میکند. او از ما نمیخواهد ابزارهایمان را دور بیندازیم؛ او از ما میخواهد به بنیادیترین و فراموششدهترین زبان انسانی بازگردیم. این مقاله، یک شیرجه عمیق به جهانبینی اوست؛ سفری اکتشافی که نشان میدهد چگونه این زبان گمشده میتواند پادزهری برای بحران هویت و انزوای مدرن باشد.
نیروی محرکه هستی: تفاوت حیاتی میل و نیاز
برای درک جهانبینی ایریگاره، باید از نقطه آغاز او شروع کنیم: از «میل» (desire). فرهنگ مصرفگرای ما استاد درآمیختن «میل» با «نیاز» (need) است. نیازها، گرسنگیها و تشنگیهای وجود ما هستند که با مصرف کردن، ارضا و خاموش میشوند. اما میل، نیرویی از جنسی دیگر است. میل یک غریزه کور نیست؛ به قول ایریگاره، «یک راه انسانی برای گذار است.»
لوس ایریگاره: «میل پلهایی میان بدن، روان و ذهن ما میسازد.»
میل، اشتیاق بیکران برای «شدن» (becoming) است. برخلاف نیاز که با رسیدن به هدفش میمیرد، میل همواره رو به افقی باز دارد. این نیرو ما را به سوی «استعلا» (transcendence) سوق میدهد، اما نه یک استعلای آسمانی و جدا از جهان. استعلای مورد نظر ایریگاره، یک «استعلای محسوس» (sensitive transcendence) است؛ رشدی که از دل رابطه با «دیگریِ» متفاوت و بدنمند زاده میشود. اما این نیروی محرک، چگونه در جهان فیزیکی ما تجلی مییابد؟ اینجاست که به قلب فلسفه لوس ایریگاره درباره لمس میرسیم.
لمس: زبان گمشدهای که پیش از کلمات وجود داشت
در قلب فلسفه لوس ایریگاره درباره لمس، تعریفی رادیکال از خودِ این حس نهفته است. برای او، لمس صرفاً یک کنش فیزیکی یا یکی از حواس پنجگانه نیست. لمس، یک «زبان اصیل» (original language) است؛ زبانی که پیش از آنکه بشر کلمات را اختراع کند، وجود داشته است. زبانی که نه با بخشی از ما، بلکه با تمامیت وجود ما سخن میگوید و به بدنها اجازه میدهد مستقیماً، بدون واسطه کلمات، با یکدیگر به گفتگو بنشینند. این گفتگو چگونه شکل میگیرد؟ از طریق «نفوذپذیری» (permeability) بافتهای زنده بدن. مرزهای ما—پوست، لبها، دستها—دیوارهای سخت یک قلعه نیستند، بلکه غشاءهای زندهای هستند که اجازه میدهند ارتباط از میانشان عبور کند. این بزرگترین تفاوت لمس با حسی است که فرهنگ غرب قرنهاست آن را بر تخت سلطنت نشانده است: بینایی.
استبداد چشم: چگونه دیدن، ما را از هم جدا کرد؟
از افلاطون تا دکارت، سنت فلسفی غرب، «بینایی» را شریفترین حس دانسته است. چشم، ابزار شناخت، تحلیل و تسلط بر جهان است. ما با دیدن، مرزها را تشخیص میدهیم، اشیاء را از هم جدا میکنیم و آنها را در دستهبندیهای ذهنی خود قرار میدهیم. اما ایریگاره معتقد است همین استبداد چشم، یکی از ریشههای اصلی بحران مدرن است.
- بینایی، جهان را تکهتکه و منزوی میکند. نگاه تحلیلی ما، دیگری را به یک «ابژه» تبدیل میکند. چشم، رابطه میان چیزها را نمیبیند؛ فقط خود چیزها را میبیند.
- لمس، ذاتاً رابطهمند است. لمس در «فضای میان» دو بدن رخ میدهد. این یک گفتگوی زنده است که در آن مرزها نه به عنوان خطوط جداکننده، بلکه به عنوان محل تلاقی و ارتباط تجربه میشوند.
این غلبه بینایی، که فلسفه لوس ایریگاره درباره لمس آن را مستقیماً به چالش میکشد، پیامدهای ویرانگری برای هویت ما داشته است. ما آموختهایم خود را همچون ابژههایی مجزا ببینیم و این سرآغاز یک تبعید درونی است.
تبعید از خویشتن: «فردیسازی» مصنوعی در برابر «فردیتیابی» زنده
این نبرد فلسفی میان لمس و بینایی، پیامدهای مستقیمی در نحوه تعریف «خود» دارد. این تبعید از بدن، پیامد مستقیم نادیده گرفتن حقیقتی است که در مرکز فلسفه لوس ایریگاره درباره لمس قرار دارد: هویت ما یک هویت بدنمند و رابطهمند است. برای روشن کردن این موضوع، ایریگاره تمایزی حیاتی میان دو مفهوم ترسیم میکند:
- فردیسازی (Individualization): این فرآیندی بیرونی و اجتماعی است. جامعه ما را در قالب هویتهای مشخص «فردیسازی» میکند: شهروند، کارمند، مصرفکننده. اینها برچسبهایی هستند که اغلب وجود طبیعی و جنسمند ما را نادیده میگیرند.
- فردیتیابی (Individuation): این فرآیندی درونی، پویا و زنده است. «فردیتیابی» به معنای یکپارچهسازی مداوم تمام عناصر وجودی ما (بدن، ذهن، احساس) برای تبدیل شدن به خودِ واقعیمان است.
مشکل اینجاست که گفتمان سیاسی و اجتماعی مدرن، با ما به مثابه موجوداتی «فردیسازیشده» سخن میگوید و فرآیند «فردیتیابی» زنده ما را به رسمیت نمیشناسد. به همین دلیل است که سیاست برای بسیاری از ما انتزاعی و «بیارتباط با واقعیت» به نظر میرسد.
معماری عشق: چگونه میتوان فضای میل را زنده نگه داشت؟
این ایدههای به ظاهر انتزاعی، در عرصه روابط عاشقانه، به شکلی شگفتانگیز ملموس و کاربردی میشوند. به باور ایریگاره، میل و عشق در «فضای میان دو انسان» زاده میشود و نفس میکشد. این فضا به لطف «تفاوت» آنها، بهویژه تفاوت جنسمندشان، خلق میشود. اما فرهنگ ما هیچ معماریای برای حفظ این فضای مقدس به ما نیاموخته است. عشق اغلب به یکی شدن و حل شدن در دیگری تعبیر میشود؛ صمیمیتی که به تدریج آن «فضای میان» را از بین میبرد و میل را خفه میکند. راهحل رادیکال و شاعرانه ایریگاره، بازنگری در معماری خانه است: زندگی در دو استودیوی مجزا اما متصل، که در آن هر فرد دیگری را به فضای خود «دعوت» میکند. این ساختار فیزیکی، استعارهای قدرتمند از حفظ «تفاوت» و پاسداری از آن «فضای میان» است.
کلام آخر: آیا فرزندان باعث مرگ والدین میشوند؟
این سفر به اندیشه ایریگاره با تکاندهندهترین گزاره او به اوج میرسد. او به نقل از هگل میگوید: «فرزندان باعث مرگ والدین میشوند.» این تحلیل بیپروا، اوج کاربرد فلسفه لوس ایریگاره درباره لمس در نقد فرهنگ ماست. «شدنِ» خلاقانه یک زوج، در همان استعلای افقی و در «فضای باز میانشان» رخ میدهد. فرزند، که تجسم فیزیکی و زیبای اتحاد آن دو است، ناخواسته آن «فضای میان» را پر میکند. با تولد فرزند، استعلای افقی (رابطه عاشقانه) جای خود را به استعلای عمودی (ادامه نسل) میدهد. فرآیند «شدنِ» خلاقانه والدین متوقف میشود و آنها در نقشهای ثابت «پدر» و «مادر» منجمد میشوند. این «مرگ»، مرگ فیزیکی نیست؛ مرگ آن پویاییِ عاشقانهای است که آنها را به هم پیوند داده بود. فراخوان ایریگاره، مانیفستی برای خلق یک «فرهنگ رابطهمند» جدید است؛ فرهنگی که در آن لمس، تفاوت و فضای میان افراد، مقدس شمرده میشود. این شاید تنها راه برای بازیابی انسانیت گمشده ما در هیاهوی عصر دیجیتال باشد.
این نوشته بر اساس گفتگوی اما جونز با لوس ایریگاره در رسانه اکنون فلسفه تنظیم شده است.



