پروست و جاد نلسون

طغیان حافظه: از صدای جاد نلسون تا جهان پروست

آیا تا به حال یک صدا، یک بو یا یک تصویر پیش پا افتاده، شما را به سفری غیرمنتظره در اعماق گذشته برده است؟ این پدیده، که به «حافظه پروستی» مشهور است، سنگ بنای این روایت است؛ روایتی خیره‌کننده از این که چگونه یک برخورد اتفاقی با یک چهره آشنا، به کاتالیزوری برای کاوش در حافظه، هویت نسلی و رابطه پیچیده میان هنر والا و فرهنگ عامه تبدیل می‌شود. این متن به کالبدشکافی این تلاقی شگفت‌انگیز میان جهان پروست و جاد نلسون می‌پردازد تا دریابد هویت ما چگونه در نقاط تلاقی غیرمنتظره زندگی شکل می‌گیرد.

جرقه در کتابفروشی: طغیان حافظه پروستی

بعدازظهر ۱۸ مارس ۲۰۱۸، من و خانواده‌ام به کتابفروشی «بوک سوپ» در وست هالیوود، کالیفرنیا رفتیم. این مکان معمولی، صحنه‌ای استراتژیک برای برخوردی خارق‌العاده میان خاطره، فرهنگ عامه و ادبیات فاخر بود. در بخش داستان پرسه می‌زدم که چند باری مجبور شدم به سختی از کنار مردی رد شوم که ظاهری شبیه به یک دانشگاهی ژولیده داشت: کتی توئید، کلاهی بافتنی و ریش. یک بار نزدیک بود مستقیم به کالسکه خالی دخترم بخورد. گفتم: «ببخشید،» اما او با خوش‌رویی گفت مشکلی نیست و به گشتن آشفتۀ خود ادامه داد.

کتاب‌های انتخابی من در آن روز، زندگی‌نامهٔ گروه موسیقی «دِ ریپلیسمنتز» و خاطرات پس از مرگ شاتوبریان بود؛ کتاب دوم را آگاهانه انتخاب کردم چون شنیده بودم بر رمان محبوبم، در جستجوی زمان از دست رفته اثر مارسل پروست، تأثیر گذاشته است.

لحظهٔ سرنوشت‌ساز کنار میز اطلاعات رقم خورد. مرد ژولیده‌پوش آنجا بود و با یکی از کارکنان صحبت می‌کرد. با شنیدن صدایش، حس غریبی به من دست داد. آن صدا… ناگهان فهمیدم کیست. این صرفاً یک شناسایی ساده نبود. به همسرم نجوا کردم: «این جاد نلسون است.» این شناخت، که نه از طریق چهره بلکه از طریق صدا حاصل شد، موجی از خاطرات کودکی را در من بیدار کرد.

می‌دانستم که طبق قرارداد نانوشتهٔ مواجهه با افراد مشهور، باید خونسرد باشم. اما وقتی لبخندی زد و با سر به من اشاره کرد، به سمتش رفتم. گفتگو با یک سوال احمقانه شروع شد: «شما جاد نلسون هستید؟» او تأیید کرد. تلاش کردم اصل مطلب را توضیح دهم: «می‌دانید، من صدای شما را شناختم و این باعث یک…» مکث کردم و با دستم اشاره‌ای کردم: «…یک طغیان حافظهٔ پروستی شد، تمام کودکی‌ام به یک‌باره برگشت و…»

او در پاسخ گفت: «امیدوارم خوب بوده باشد.» بعدها فهمیدم منظورش کودکی من بود، اما در آن لحظهٔ دستپاچگی، فکر کردم به همان طغیان حافظه اشاره دارد. با جدیت گفتم: «اوه، عالی بود.» درست در همان لحظه دخترم فریاد زد: «بابا!» نلسون به او اشاره کرد و گفت: «زندگی نو.» این لحظهٔ عجیب و سرشار از خجالت، به آرامی جای خود را به اتفاقات سورئال‌تری در بلوار سانست داد.

لنگرگاه هنر والا: سفر بیست‌ساله با رمان «در جستجوی زمان از دست رفته»

خواندن یک اثر سترگ مانند در جستجوی زمان از دست رفته یک رویداد واحد نیست، بلکه گفتگویی مکرر با خویشتن در مراحل مختلف زندگی است.

تلاش اول (۲۰۰۳)

در ۲۹ سالگی، بیکار و در حال انکار ترومای ناشی از حضورم در مرکز تجارت جهانی در ۱۱ سپتامبر، خواندن این رمان را آغاز کردم. از همان جملهٔ اول مجذوب شدم. مضامین پروست—اضطراب، سودا، خاطره—برایم جذابیتی مقاومت‌ناپذیر داشت. به عنوان کودکی خجالتی و تنها، انگار راوی آینه‌ای در برابرم گرفته بود که شرم‌آورترین وجوه شخصیتم را بازتاب می‌داد. با این حال، پس از رسیدن به جلد سوم، طرف گرمانت، سالن‌های اشرافی برایم خفه‌کننده شدند و خواندن را برای ۱۰ سال متوقف کردم.

تلاش دوم (۲۰۱۴)

در ۳۹ سالگی، متأهل و در فکر پدر شدن، خواندن را از سر گرفتم. حالا نگاهم به رمان پخته‌تر شده بود. دو نقل‌قول کلیدی عمیقاً با ناامنی‌های من به عنوان یک نویسنده طنین‌انداز شد: یکی زمانی که موسیو دُ نورپوآ اثر راوی را تحقیر می‌کند، و دیگری زمانی که راوی پس از دیدن اثر چاپ‌شده‌اش، احساس «ناتوانی و فقدان استعدادی علاج‌ناپذیر» می‌کند. با وجود تفاوت‌های عظیم زندگی‌نامه‌ای، ارتباطی عمیق با او پیدا کردم. فکری مدام در ذهنم تکرار می‌شد: «عجب، این که خود منم!»

پژواک فرهنگ عامه: نسل ایکس در برزخ خاطرات

گاهی یک مکان واحد—مانند بلوار سانست—می‌تواند به نقطه‌ای تبدیل شود که خاطرات شخصی و تاریخ فرهنگی به هم می‌رسند. همانطور که کالسکه را هل می‌دادم، از کنار «وایپر روم» گذشتیم و دخترم را از روی همان نقطه‌ای از پیاده‌رو عبور دادم که ریور فینیکس ۲۵ سال پیش در آنجا درگذشت.

به نظر می‌رسد میراث ریور فینیکس، به استثنای حلقه‌های خاصی، تا حد زیادی فراموش شده است. این فراموشی شاید استعاره‌ای برای سرنوشت فرهنگی نسل من، «نسل ایکس» باشد. ما نسلی هستیم که میان خودبزرگ‌بینی نسل بیبی‌بومرها و رویکرد نسل‌های بعد از خود گیر افتاده‌ایم. این حس فراموش‌شدگی نسلی در تضاد کامل با رابطهٔ عمیق و ماندگار شخصی من با جهان ادبی پروست قرار داشت؛ جهانی که در آن هیچ‌چیز واقعاً فراموش نمی‌شود.

بازیافتن زمان: تلاقی نهایی زندگی و هنر

ادبیات قدرتی شگرف در تلاقی با زندگی دارد. چند ماه پیش، در جشن تولد نُه سالگی دخترم، او و دوستانش را تماشا می‌کردم که با آهنگ‌های تیلور سوئیفت می‌رقصیدند. با خودم فکر کردم: «چقدر زود می‌گذرد.» و به یاد روزهایی افتادم که او نوزادی بود که روی تشک بازی دراز می‌کشید.

این تجربهٔ شخصی دقیقاً با پایان خواندن جلد آخر رمان پروست، زمان بازیافته، همزمان شد. در صحنهٔ پایانی، در مجلس رقص «بال دُ تِت»، شخصیت‌ها با چهره‌هایی که توسط سن تغییر کرده، دوباره ظاهر می‌شوند. راوی نیز خودِ پا به سن گذاشته‌اش را در چشمان مردان مسن دیگری می‌بیند که گمان می‌کنند هنوز جوان‌اند. این لحظهٔ عمیق خودشناسی بار دیگر همان فکر را در من زنده کرد: «عجب، این که خود منم.»

کدا: ترانه‌ی فراموش‌نشدنی

آن بعدازظهر در وست هالیوود سرشار از رویدادهای عجیب و طنین‌انداز بود. اما سورئال‌ترین اتفاق در پایان رخ داد. دقایقی پس از برخورد با جاد نلسون (بازیگر نقش جان بِندر در فیلم کلوپ صبحانه) و عبور از مکانی که ریور فینیکس در آن درگذشته بود، همسرم از یک فروشگاه بیرون آمد و با هیجان گفت: «باورت نمی‌شود چه آهنگی آن تو پخش می‌شود!»

آن آهنگ، «(فراموشم نکن)» از گروه سیمپل مایندز بود؛ آهنگ اصلی فیلم کلوپ صبحانه.

این لحظه یک تصادف ساده نبود. بلکه آکورد نهایی و پرطنینی بود که بر پیوندهای مرموز و قدرتمند میان خاطره، هنر و لحظات غیرمنتظره‌ای که زندگی ما را شکل می‌دهند، تأکید می‌کرد.

این نوشته بر اساس جستاری از برایان چارلز تنظیم شده است.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

به بالا بروید