در نگاه اول، داستان کوتاه «درختان تا آسمان رشد نمیکنند» اثر ویلیام هیوارد، حکایتی ساده از زندگی و مرگ درختان یک پارک به نظر میرسد. اما در پس این ظاهر آرام، یک تمثیل پیچیده و تکاندهنده برای زمانهی ما نهفته است. هیوارد با جانبخشی به درختان و خلق جهانی که در آن طبیعت صاحب صدا و آگاهی است، آینهای در برابر اضطرابهای دوران معاصر قرار میدهد. این مقاله به کالبدشکافی این روایت میپردازد تا نشان دهد چگونه این داستان، به مثابه یک تمثیل قدرتمند از تقابل خشونتآمیز میان جهان طبیعت و وجهی جزمی و ویرانگر از انسانیت عمل میکند. این یک تحلیل از داستان «درختان تا آسمان رشد نمیکنند» است که به مضامینی چون بومکُشی (ecocide)، افراطگرایی ایدئولوژیک، و دگرگونی رابطهی انسان با جهان میپردازد.
دو چهرهی انسانیت: از پیکنیک تا مشت
برای درک هسته اصلی تراژدی داستان، باید دو گروه انسانی را که در آن به تصویر کشیده شدهاند، از هم تفکیک کنیم. آنها صرفاً شخصیتهای متفاوت نیستند، بلکه نماد دو جهانبینی کاملاً متضاد هستند.
گروه اول، «ملاقاتکنندگان» اولیه، نماینده یک رابطهی ناکامل اما در نهایت مسالمتآمیز با طبیعت هستند. راوی که خود یک درخت است، به یاد میآورد که در ابتدا از آنها متنفر بودند؛ آنها شاخهها را میشکستند و زبالههایشان را به جا میگذاشتند. با این حال، جامعه درختان به مرور یاد گرفتند که این رابطه ناقص را گرامی بدارند و از حضورشان لذت ببرند. آنچه از دست میرود، نه یک معصومیت طبیعی، بلکه یک صلحِ آموختهشده و شکننده است.
در نقطه مقابل، «ملاقاتکنندگان مشتزن» قرار دارند. ظهور آنها نقطه عطف روایت است. آنها با «لباسهای استتاری» و «صلیبهای چوبی دستساز» توصیف میشوند و نماینده یک ایدئولوژی تهاجمی و جزمی هستند. تعاملشان با طبیعت، خصمانه و سیستماتیک است. آنها بیوقفه به تنه درختان مشت میزنند، نه برای تفریح، بلکه برای نابودی تدریجی و دردناک. این عمل، یک استعارهی تکاندهنده است: یک رابطه انگلی که در آن، ایدئولوژی ویرانگر از نابودی «دیگری» تغذیه کرده و رشد میکند، چرا که بدنهایشان همزمان «بزرگتر و قویتر» میشود.
مانیفست ویرانی: «ما طبیعت نوین هستیم»
هسته ایدئولوژیک داستان در مونولوگ «ملاقاتکنندگان مشتزن» نهفته است که از طریق شبکهی ریشهها در سراسر جنگل پخش میشود. این بیانیه، منطق منحرفی را که پشت عمل بومکُشی قرار دارد، برملا میکند. آنها با قاطعیت اعلام میکنند: «ما طبیعت نوین هستیم.» این یعنی آنها خود را نه بخشی از انسانیت، بلکه جایگزین خودِ طبیعت میدانند. منطقشان ترسناک است: «هر طبیعت قدیمی باید راه را باز کند، زیرا نمیتوان طبیعتهای متعددی داشت، این غیرطبیعی است.» این دیدگاه، هرگونه همزیستی را رد کرده و نابودی طرف مقابل را یک ضرورت وجودی جلوه میدهد.
انتخاب «مشت» به عنوان سلاح، تصمیمی نمادین است. آنها از ابزار اجتناب میکنند تا برتری ارادهی خود را ثابت کنند؛ یک خشونت صمیمی، شخصی و بیرحمانه. مونولوگ که با توجیهات شبهفلسفی آغاز میشود، با سیلی از توهینهای رکیک به پایان میرسد و نشان میدهد که در زیر لایهی ایدئولوژیک، نفرتی خام و غریزی نهفته است. این تحلیل داستان «درختان تا آسمان رشد نمیکنند» نشان میدهد که این مانیفست، نقدی گزنده بر هر ایدئولوژی تمامیتخواهی است که برای برقراری «نظم نوین» خود، نابودی هر آنچه «قدیمی» یا «متفاوت» است را مجاز میشمارد.
جهان بههمپیوسته ریشهها
در برابر ایدئولوژی فردگرایانه و تهاجمی مهاجمان، داستان جامعه درختان را به عنوان یک الگوی زیستی جایگزین معرفی میکند. این جامعه از طریق شبکهای نامرئی از ریشهها با یکدیگر در ارتباط است؛ استعارهای قدرتمند از یک جهانبینی اکولوژیک که در آن هیچ عنصری منزوی نیست. همانطور که در یک اکوسیستم واقعی، سلامت یا بیماری یک بخش بر کل سیستم تأثیر میگذارد، در این داستان نیز سرنوشت درختان به یکدیگر گره خورده است.
مسیر عاطفی این جامعه، نمادی از فرآیند انکار تا پذیرش یک فاجعه است. در ابتدا، آنها شایعات مربوط به نابودی را به تمسخر میگیرند و اولین نشانههای تهدید را با دلایل پیشپاافتاده توجیه میکنند. این انکار با شهادت تکاندهنده یک درخت کاج جوان فرو میریزد که شاهد نابودی خشونتبار درختی دیگر بوده و فریادهایش را توصیف میکند، فریادهایی شبیه به «شاهتوتی که توسط دست یک ملاقاتکننده چیده شده و به او تارهای صوتی داده شده تا به طور کامل بیان کند که چه حسی دارد». این تصویرسازی بینهایت دقیق، وحشت را به واقعیتی غیرقابل انکار تبدیل میکند و فروپاشی این جامعهی متصل را رقم میزند.
آخرین آغوش: وقتی «مهربانی» ابزار خشونت میشود
اوج داستان و گزندهترین نقد آن، در صحنه پایانی نهفته است. نویسنده با وارونه کردن مفهوم «مهربانی»، اوج ریاکاری ایدئولوژی ویرانگر را به تصویر میکشد. مهاجمان که اکنون از طریق نابودی دیگران «بسیار بلند و قوی» شدهاند، ادعا میکنند که میخواهند پیش از نابودی آخرین درختان، به آنها «مهربانی» نشان دهند. جمله کلیدی آنها این است: «مهربانی در راه است… خودتان را آماده کنید.»
این «مهربانی» در قالب یک آغوش ظاهر میشود؛ اوج انحراف. ایدئولوژی ویرانگر نه تنها به نابودی فیزیکی اکتفا نمیکند، بلکه مفاهیم مقدسی چون عشق را نیز مصادره کرده و از آن برای توجیه آخرین مرحله از قساوت خود بهره میبرد. پیش از این آغوش، مایعی «غلیظ و شیرهمانند» از درختان در حال مرگ خارج میشود که با صدای مهاجمان ناله میکند؛ نمادی از آلودگی و همسانسازی هولناک قربانی با جلاد. در نهایت، بارانی از بقایای دوستان و دشمنان بر سر آخرین بازماندگان میبارد؛ یک غسل تعمید اجباری که در آن مرز میان قربانی و جلاد محو میشود. این آغوش نهایی، نه یک عمل مهربانی، بلکه آخرین نمایش سلطه است.
نتیجهگیری: پژواک یک جنگل در حال مرگ
تحلیل داستان «درختان تا آسمان رشد نمیکنند» نشان میدهد که این روایت، یک تمثیل چندوجهی و هشداردهنده برای دوران ماست. این داستان به ما یادآوری میکند که بیرحمانهترین خشونتها اغلب با توجیهات فلسفی همراه میشوند. رشد انگلی مهاجمان و آلوده شدن قربانیان به صدای جلادانشان، هشداری است درباره اینکه ایدئولوژیهای ویرانگر نه تنها نابود میکنند، بلکه فاسد کرده و از خودِ عمل تخریب تغذیه میکنند. داستان «درختان تا آسمان رشد نمیکنند» در نهایت به عنوان یک حکایت تیره و تار اما ضروری باقی میماند؛ داستانی که ما را وامیدارد تا به صدای جنگل در حال مرگی که در درون و بیرون ماست، گوش فرا دهیم، پیش از آنکه آخرین درخت در سکوت فرو افتد.
این نوشته بر اساس داستان کوتاهی از ویلیم هیوارد تنظیم شده است.


